نامه سوخته های:
عاشق
یارب
بی گناه!!!بی عشق...
دلم گرفت .......
آسمان گریست........
زمین ناله کرد........
خدای من .........
او رفت بی خدا حافظی.......
دلم می گرید امشب آسمان می نالدامشب...غریبگی را به دادگاه می کشانم....که مرا در پس یک لبخند یواشکی پشت دیواری کتک زد......روبه قاضی می نالم از رسم غریبی و بی کسی......نمی دانم در دیار آشنایانم خواهم گریست.......آیا قطرهای اشک به کلبه ی قلبم اصابت می کند .....آیا او هم احساس می کند ....دیگر از وجودش آگاه نبودم..وجود دارد؟ هستی و نیستیش مرا یکسان شده بود.
آری در دیار بیگانگانم دل ها می میرند ... نفرین بر جسم که فانیست..نفرین برغربت که دل را می کشد..احساس احساس مرده.... بخشش نیست شده...
دیگر روز میعاد من مرده ...روزهای زیبا دیگر مرده..
عید رو همه ندارند
عیدی مثل زدن زیره گرییه مادری در پشت پره از شرم نداشتن پولی که به کودک بدهد عید روز ظلت بار و پراز درد برای پسرکی با نگاه بغض زده .. دخترکی که سر سفره هفت سینش هفت غم خانه کرده
ایامردانگی زنده است..ایا دینداری برپاست!!!
ایا راه عشق حسین (ع) اینگونه است ...خدا کجاست یاس میخوام بگم مردمارو ببین آقا دیگه خدا غریبه روزمین نمی خوای بیای
از آشنایان.........
عشق ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست. عشق آن است که یکی چتر شود و دیگری هرگز نفهمد که چرا خیس نشد
خدا حافظ همین حالا همین حال که من تنهام خدا حفظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید اگه گفتم خدا حافظ نه این که رفتنت سادست نه این که میشه باور کرد دوباره آخر جادست خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها بدونی بی تو و با تو همین رسم این دنیا خداحافظ خدا حافظ .... همین حالا خدا حافظ
به زیر باران می روم تا ناله های دلم باناله های باد یکی شود و کسی شاهد شکستن روح خسته ام نباشد.... به زیر باران می روم تا ناله های دلم باناله های باد یکی شود و کسی شاهد شکستن روح خسته ام نباشد....
دلم همچو آسمان، پر از ابرهای بارانی است، ای کاش دلم امشب بگرید، شاید که بغض عشق در چشمانم بشکند
خدایا او را که در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت در تنها ترین تنهاییش تنهای تنهایش نگذا
یکی بود یکی نبود اون که بود تو بودی اون که تو قلب تو نبود من بودم یکی داشت یکی نداشت اون که داشت تو بودی اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم یکی خواست یکی نخواست اون که خواست تو بودی اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم یکی رفت یکی نرفت اون که رفت تو بودی اون که بجز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم
: هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
عشق چیست؟ حدیثی است که با نگاه آغاز می شود با لبخندی شیرین می شود با بوسه ای به اوج می رسد وبا اشکی پرازاندوه به پایان می رسد
می دونی قشنگی راه رفتن زیر بارون چیه این که هیچ کس نمی تونه اشکاتو ببین تا نگاه می کنی وقت رفتن فرا می رسد ...
قصه ی من وتو غصه ی گل وتگرگ ترس بی تو زنده بودن ترس لحظه های مرگ ای برای با تو بودن باید از بودن گذشتن سر به بیداری گرفته ذهن خواب آلوده ی من همیشه میون قاب خالی درهای بسته طرح اندام قشنگت پاک و رئیایی نشسته کاش می شد چشمام ببین طرح اندام تو داره زنده میشه جون میگیره پاتوی اتاق میذاره غنچه ی سفید مریم با نوازش تو واشه کاش می شد اما نمیشه نمیشه بیای دوباره
آه اگر باز بسویم آئی دیگر از کف ندهم آسانت ترسم این شعله سوزنده عشق آخر آتش فکند برجانت.
****************************
نیکی و بدی... لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند, تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند, دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا, که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود, چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید, و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!." ”می توان گفت: نیکی و بدی دورروی یک سکه هستند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”
پائولو کوئیلو
|